پارت : ۵۱

کیم یوری ۲۸ ژانویه ۲۰۲۳ ، ساعت ۱۰:۱۸

پارک، با درخت‌های بلند و نیمکت‌های چوبی،
شبیه یه صحنه‌ی تئاتر بود
جایی که یوری ،
نقش خودش رو بازی می‌کرد،
بدون تماشاچی.

یه نیمکت.
یه پیرزن.
چشم‌هایی که انگار همه‌چی رو می‌دونستن.

«دخترم،
معشوق داری؟
یا شوهر؟»

، با مکث، گفت:
+ نه. هیچکدومو ندارم.

پیرزن خندید.
ـ «دوری از فراغ یار،
سخت است.
دل را می‌سوزاند،
جان را می‌فرساید.

+چی؟

پیرزن، با صدایی که شبیه زمزمه‌ی باد بود، گفت:
«یار همان خانه است برات،
که گم کرده بودی.
اما ای دل غافل،
همین یار،
تو را خواهد سوزاند.
و مرگی واهی،
پیشکش خواهد کرد.»

یوری بلند شد.
فکرش درجا پرید سمت تهیونگ.
عصبانی.
لرزون.

+ تو کی هستی؟
چرا این حرف‌ها رو می‌زنی؟
من،
من فقط اومدم قدم بزنم.

پیرزن گفت:
«قدم زدن،
گاهی آدم را به قبر خودش می‌برد.
نه برای دفن،
برای دیدن.»

یوری رفت.
با قلبی که می‌لرزید.
با ذهنی که پر از سوال بود.

_____________

کیم یوری ۲۷ ژانویه ۲۰۲۳ ، ساعت ۱۳:۰۰

یوری ، با چشم‌هایی که دیگه نمی‌دیدن،
روی صندلی بار نشسته بود.
نورهای قرمز، مثل خون،
روی پوستش سایه انداخته بودن.
ویسکی توی لیوانش،
نصفه‌نیمه،
ولی ذهنش،
پر از جمله‌هایی بود که هیچ‌وقت گفته نشده بودن.

تهیونگ، با قدم‌هایی آهسته،
اومد کنارش نشست.
نه از روی تعارف،
از روی وسواس.

یوری، بدون اینکه نگاهش کنه، گفت:
+اگه مزاحمی، برو.

تهیونگ، با صدایی که انگار از ته چاه می‌اومد، گفت:
ــ اگه مزاحمم،
چرا داری نگاهم می‌کنی؟

یوری برگشت.
چشم‌هاش،
قرمز از شراب،
ولی خالی از اشک.

+تو چرا اینجایی؟
من فقط اومدم فراموش کنم.
نه ببینمت،
نه لمس کنم،
نه حتی بهت فکر کنم.

ــ ولی تو،
با هر جرعه‌ای که نوشیدی،
بیشتر به من فکر کردی.
و من،
با هر قدمی که برداشتم،
بیشتر بهت نزدیک شدم.

یوری، با صدایی که لرزش داشت، گفت:
+تو یه اشتباهی.
یه وسواس.
با هر کلمه‌ای فکرم دوباره سمت تو میره.
اون پیرزن بهم گفت از دستت میدم.
اما نمی‌خوام.
من بهت دروغ گفتم تهیونگ.
من بیشتر از هر چیزی دوست دارم.
من دلم و خودم رو بهت باختم اما حتی واسه خودمم انکار میکنم.
من واقعا عاشقتم و نمی خوام حرفای اون پرزن رو باور کنم.
میخوام بمونی .
لطفا.

تهیونگ گفت:
ــ یوری… من از روز اول عاشقت شدم، همه‌چی رو ریسک کردم تا داشته باشمِت. تو می‌گی اشتباه؟ نه… تو تنها دلیل منی. من هیچ‌وقت نمی‌رم، چون از همون لحظه‌ای که عاشقت شدم، قول موندن دادم.

و همون لحظه،
بدون مقدمه،
بدون مکث،
یوری خم شد.

لب‌هاش،
روی لب‌های تهیونگ نشست.

نه آروم،
نه عاشقانه
با خشونت،
با درد،
با چیزی که انگار داشت از دلش فریاد می‌زد.

طعم ویسکی،
تلخ،
ولی خواستنی.
لب‌‌هاشون،
مثل دو شعله،
در هم پیچیدن.

تهیونگ،
اولین لحظه،
نفسش برید.
نه از شهوت،
از شوک.

ولی بعد،
چشم‌هاش رو بست.
دست‌هاش رو آروم روی کمر یوری گذاشت.
نه برای کنترل،
برای نگه داشتن چیزی که داشت می‌ریخت.

بوسه،
طولانی بود.
عمیق.
مثل یه سقوط.
مثل یه مرگ.
مثل یه تولد.

صدای اون بوسه،
نه از جنس صدا،
از جنس لرزش،
کل فضای بار رو گرفت.

موسیقی قطع شد.
نورها تار شد.
و یوری،
برای اولین بار،
نه عقب کشید،
نه مقاومت کرد.

فقط چشم‌هاش رو بست،
و گذاشت اون لحظه،
مثل یه موج،
همه‌چی رو بشوره.

_______
بالاخره هردو پا دادن بیاین جشن بگیریم✨️🎇🎉🎉🎉🎆🎆🎊
دیدگاه ها (۱۰)

پارت : ۵۲

پارت : ۵۳

پارت : ۵۰

پارت : ۴۹

پارت : ۳۰

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط